کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

هستی مامان و بابا

بدون عنوان

کیارش روح و امید زندگی من مدت زیادیه که نتونستم برات بنویسم. دلیلشم معلومه ولی علاوه بر کار مشغله فکری زیادی هم داشتم. پسر مامان این همه علاقت به خودمو درک نمیکنم. هنوز بعد از این همه مدت به کار کردن من عادت نکردی و هر شب میپرسی مامان فردا کی پیشمه؟ اگرم صبح بموقع حاضر شدن من بیدار بشی فورا از تخت بیرون میای و اگر گریه نکنی قیافه ماتم زده به خودت میگیری. نسبت به ظاهر من از نظر لباس و چهره خیلی حساسی. وقتی لباس مهمونی یا لباسی که تو دوست داری میپوشم میگی مامان چه خوشگله عروس شدی.گاهی میگی" مامان من  بزرگ بشم عروسی میکنم" منم میگم بله گلم. بعد میگی "عروس هم مامان ژیلا باشه." قربون اون دل کوچولوی مهربونت بشم....
16 مرداد 1394

مهد کودک

عزیزم روح و عمر مامان، روز یکشنبه 30 فروردین بردمت مهد کودک. مدتی بود که خودت می‌گفتی مامانی منو ببر مهد. قبل از عید چند جا رو با هم دیدیم و از بین اونها و با در نظر گرفتن همه فاکتورها من و البته خودت مهد آناناس رو انتخاب کردیم. هفته اول خیلی خوب استقبال کردی، طوری که روز اول بعد از یکی دو ساعت که تو مهد پیشت بودم والبته تو هم مرتب به مامان سر می‌زدی وقتی ازت پرسیدم که برم تو ماشین منتظرت بشم، گفتی برو. اولین بار بود که بدون اعضای خانواده جایی تنها می‌موندی ولی بر خلاف تصور من خیلی خوب باهاش کنار اومدی. ظهر هم که میومدم دنبالت دوست داشتی بیشتر بمونی و حتی اونجا ناهار بخوری. ولی از هفته دوم غرغرت شروع شد و صبحها برای رفتن به...
20 ارديبهشت 1394

اولین آرایشگاه

پسر پسر قند عسل، ای گل پسر ، ای شاه پسر کیارش نازنازی مامان چهارشنبه گذشته دلو زدم به دریا و تنها خودم و خودت بردمت آرایشگاه. از قبل کمی تو راه آمادت میکردم و مرتب میگفتی من نمیام آرایشگاه. جلو در آرایشگاه هم فرار کردی و گفتی من نمیام اون تو. من هم بغلت کردم و بردمت تو. وقتی نشستی کاملا حس میکردم که ناراحتی و کمی ترسیدی و حالت دل دل زدن داری. وسایل اصلاحتو از تو کیف درآوردم و آرایشگر آمادت کرد. اول که دستگاه اصلاحو دست آقا دیدی گفتی مامان با اون نزنه ولی وقتی شروع شد دیگه هیچی نمیگفتی به جز اینکه گاهی با صدای آروم صدا میزدی "مامان، مامان". من هم تمام مدت کنارت بودم و سرتو نوازش میکردم تا اینکه بالاخره تموم شد. مثل یه تیکه ماه شد...
2 اسفند 1393

تغییرات مشهود بعد از سه سالگی

کیارش عسلم، پسر گل مامانی چقدر عالی و خوب با بچه ها بازی می‌کنی. اونقدر نگران این موضوع بودم که نمی‌دونی. وقتی زیر یک سال بودی و دکتر می‌رفتیم برای چک‌آپ، دکتر می‌گفت که این بچه هوشیار و اجتماعیه. یک مدت بعد از یک و نیم تا دو و نیم سالگیت اما دوست نداشتی با بچه ها ارتباط داشته باشی و مثلا تو استخر توپ می‌خواستی تنها باشی یا برای سرسره صبر می‌کردی سرسره خالی یا خلوت بشه. خوب اینا منو نگران می‌کرد ولی از حدود 2 یا 3 ماه قبل از سه سالگیت چرخشت به سمت بچه ها کاملا مشهود بود. از وارد شدن به جمع کوچولوها خودت استقبال می‌کردی. هفته پیش یک بار بردمت زمین بازی. اینجا مکانش بزرگ و خیلی تمیزه و من خوشم...
13 دی 1393

تولد سه سالگی

پسرم، عسل مامان، شیرین مامان تولدت مبارک گل پونه مامان، یکی یک دونه مامان. دیگه سه ساله شدی. فکر میکنم این سن یک نقطه عطفه برای تو و برای ما. کم کم باید به فکر مهد کودک برات باشم، البته به صورت محدود و تفریحی. چون گذشته از اینکه باید زندگی اجتماعیت رو شروع کنی خودت هم به ارتباط با بچه‌ها بیشتر علاقه نشون میدی. خوب و اما تولد.. از یک ماه قبل که بهت میگفتم تولدت نزدیکه و سه ساله میشی منتظر بودی و مدام میگفتی مامان تولد بگیریم، کادو بگیریم، کیک بخریم شمعهاشو فوت کنیم. خلاصه که  یک ماه ما رو کشتی تقریبا. خوب امسال که فهیم تر شدی و ما هم تو ساختمون یکی دو تا بچه کوچیک داریم (رامتین و رادین) تصمیم گرفتم اون کوچولوها رو هم به تولدت دعو...
12 آذر 1393

روزهای آخر دو سالگی

کیارش عسل مامان روزها و شبهام همه با تو سپری میشه. با هم وقتمون رو پر می‌کنیم ; با هم حموم میکنیم، به تنت روغن می‌مالم، میوه و غذا می‌خوریم، بازی می‌کنیم، تختت اتوبوسه، تو راننده و من و عروسکات مسافر. خونه کوچیکت هم یا مغازه میشه یا مطب دکتر و بیمارستان. قبل از خواب هم یک کم کتاب می‌خونیم. تازگی هم دوست داری به عنوان لالایی برات شعر جدید ابی رو بخونم  (از دست من میری). این هفته چهار روز پشت سر هم  تقریبا با هم تنها بودیم. دو روز اول بعدازظهرها با هم رفتیم پارک و بعد از اون مهستان (تو مهستان دوست داری یک دور سوار آسانسور شیشه‌ایش بشی و بعد برات آبمیوه یا بستنی بخرم و با هم روی صندلی بشینیم و بخور...
23 آبان 1393

بدون عنوان

کیارش، عسل مامان، روشنی لحظه‌های زندگیم مامان جون برات میگم از این مدت که تو رشد حسابی کردی (منظورم بیشتر روحیه و در کنارش جسمی هم البته) و من فرصت کم داشتم تا برات بنویسم. اول از همه شیرین زبونیت که دل منو برده وقتی میگی "ای بابا" یا "چی شد دیگه" یا وقتی حرفهای فیلسوفانه میزنی مثل "مامان به نظرت..." یا "فکر کنم ..." خیلی دلم میخواد این لحظه‌ها رو ضبط کنم ولی متاسفانه موفق نشدم چون میونه خوبی با دوربین نداری. ببین. فقط می خوای خودت دوربینو بگیری. اینم از هنر عکاسی شازده کیارش: همیشه با جانم گفتن جواب صدا کردنتو میدم. وقتی ازت ناراحت باشم یا کار بدی کرده باشی معمول...
17 شهريور 1393