کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

اولین جشن تولد شاهزاده کیارش

1391/10/25 18:50
نویسنده : مامان
214 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز می خوام یک کم از ماجراهای تولدت بگم. هشتم آذر 91 چهارشنبه بود و من چون می خواستم خونه رو تزئین کنم برای کیف کردن جنابعالی تصمیم داشتم آخر هفته جشن بگیرم. نهم هم که واکسنتو زدم و ترسیدم تب کنی یا بی حوصله باشی پس مراسمو جمعه هفته بعد یعنی 17 آذر گرفتیم. البته مامان جون مهری و بابا محمود و عمو بابک نهم اینجا بودن و زحمت کشیدن کادوی تولدت رو دادن. ما هم یک کیک گرفتیم و شبش هم شام از بیرون گرفتیم و یک جشن کوچک هم با اونا گرفتیم. عکساش هم هست.

 

تو بغل بابا محمود که خیلی دوستت داره و آرزوش به دنیا اومدن تو بود.

 

جمعه 17 آذر هم مامان زهره اومد و کمک کرد و سه تایی با بابا خونه رو تزئین کردیم. بابایی هم شما رو برو خونشون تا وقتی همه کارها تموم شد یک دفعه تزئیناتو ببینی و ذوق کنی. همونطور هم شد. وقتی وارد خونه شدی ذوق کردی، می خندیدی و با خودت حرف می زدی. راستش من می خواستم مهمونی خودمونی باشه که شلوغی هم خسته و اذیتت نکنه ولی خاله نسرین من کادو گرفته بود برات و اگر هم دعوتش نمی کردم کادوتو می داد، مادرجونم هم همینطور. مجبور شدک اونا رو هم بگم.

خاله شیوا و عمو کیوان، بابایی و مامان زهره و دایی رامین، خاله نسرینم و سانیا و مادرجونم مهمون ما بودن. غذا هم از بیرون گرفتیم ولی سوپ و سالاد و دسر خودم درست کردم. اول جشن یک کم پکر بودی چون دوست نداشتی کلاه تولد سرت بذاری و روی صندلی بشینی. تو عکسات هم معلومه ولی خیلی آقامنش و آروم نشستی تا عکس ازت بگیریم. بعد هم که تونستی از روی مبل پایین بیایی و شیطونی کنی دیگه سر از پا نمی شناختی.

 

تو این عکس می بینی که چشات اشک آلوده. آخه می خواستی از بغل بابا بری پایین و شیطنت کنی.

 

اینجا هم که دیگه تو اوج خوشحالی.

 

اینم یک عکس با بابایی که خیلی برات زحمت می کشه و به مامان زهره تو نگهداریت کمک می کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمه مژی و عمو مری
5 بهمن 91 17:24
تولدت مبارک کیارش جون. دلمون واست تنگ شده. یادته کوچولو بودی اومدی خونه مامانی اینا. حالا حسابی مردی شدی ها. قربونت بشم عسلم.