بدون عنوان
ديروز برف اومد. عصر رفتيم خارج شهر تا کمی دلت باز شه و گردش کنی. از فضای جديد لذت میبردی. روی برف هم گذاشتيمت و راه رفتی. يک گلوله برف هم دستت داديم تا برف رو هم تجربه کنی. تو راه برگشت ذوق میکردی و آواز میخوندی. شب هم رفتيم خريد. امان از دست تو پسر. از کمر خودتو خم میکردی و میخواستی بذارمت زمين. وقتی زمين میگذاشتمت خيلی قشنگ و راحت راه میرفتی، بدون کمک. ديگه ماهر شدی و از شلوغی هم ترسی نداری. بیباک به جلو میری. از پله هم خيلی خوشت میياد و پاتو میگرفتی بالا تا از پله بالا بری. بابا میخواست شلوار پرو کنه و تو هم میخواستی از پله بالا بری وقتی هم میگرفتمت جيغ میزدی و گريه میکردی. بابا هم کلافه و عصبانی شده بود. بعد از چند تا فروشگاه رفتيم مرکز خريد و اونجا يک کم راحت تر و آزادتر بودی. قربون کنجکاويت برم. میرفتی تو اتاق پرو و تو آينه خودتو نگاه میکردی. تازه در رو هم روی خودت میبستی. حسابی احساس استقلال میکنی. مامان فدای اون احساسات لطيفت بشه.