بدون عنوان
پسر خوشگل من، روح زندگی مامان، شیرینی عمر مامان
هر روز حرکات و کلمات جدید، که خب طبیعیه ولی برای مامان و بابا و اطرافیانی که دوستت دارن مزه دیگهای داره و شور و هیجان خاصی هم داره. خیلی وقت نمیکنم خاطراتو بنویسم برای همین خیلی چیزها تو ذهنم نمونده ولی مواردی که الان یادم هست ایناست. یکی دو هفته هست که سعی میکنی شلوار و جورابتو خودت بپوشی، در همون حین هم میگی د΄د΄ یعنی بریم بیرون.(البته باید بگم از قبل از یک سالگی جوراباتو خودت میتونستی دربياری و کلاه بافتنیات رو سرت میکردی). در بالکن و کمدت رو خودت میتونی باز کنی. خیلی هم شیطون شدی. کم مونده مامان زهره دیپورتت کنه از بس که خستهاش کردی. يک کم از کنجکاویت کم کن پسر جون تا بقیه از دستت خسته نشن. ما هم سعی میکنیم تقریبا هر روز ببریمت بیرون و پارک (سرسره رو خیلی دوست داری) تا از این زندگی آپارتماننشینی یک کم دربیای. هر روز هم بیشتر از قبل به من وابسته میشی و من از دستت راحتی ندارم. از وقتی هم یاد گرفتی بگی "بده" هر وقت چیزی رو از دستت میگیریم بلند و پشت سر هم میگی بده بده. خیلی از کلماتو تکرار میکنی و میگی، بعضیهاشم به روش خودت یا مخفف یا معادل. راستی اسم مامانو هم میگی به زبون خودت میگی ایلا.