کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

بداخلاقی کیارش وقتی بابا ماموریت بود

1392/4/26 11:15
نویسنده : مامان
148 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزترینم، پسرم ، تقریبا یک هفته هست که بابا رفته ماموریت و تو دلتنگیتو به روشهای مختلف نشون میدی و هر روز که میگذره این دلتنگی بیشتر میشه. هر روز اسمشو تکرار میکنی و تلفنو برمیداری و باهاش حرف میزنی. عکسشو بوس میکنی و لباساشو نشون میدی. دیروز که دیگه آخرش بود. وقتی روی بالکن لباس پهن می کردم تو هم مطابق معمول کنارم اومدی و یک دفعه شنیدم که ماشینها رو که تو خیابون اصلی میدیدی میگی "اسان بابا بای بای". جگر مامان برای اون حس ناراحتی و غمت خون شد. من هم فوری آمادت کردم تا با مامان زهره ببرمت بیرون دورت بزنم تا از اون حال و هوا دربیای. مامان زهره برای خاله شیوا شله زرد آورده بود و تازه تو ماشین نشسته بودی و ضبط رو روشن کرده بودی (تازگیها خودت ضبطو روشن میکنی و دیگه معطل ما نمیشی- قربون استقلالت بشه مامان) که رسیدیم خونه خاله. با غرغر از ماشین پیاده شدی و دم در مشغول بودی که خاله شیوا تعارف کرد بریم خونش. پات که به خونشون رسید قیامت به پا کردی. تا حالا سابقه نداشت و همیشه وقتی ناراحتی می کردی یا در اثر ضربه گریه‌ات گرفته بود فورا آروم میشدی و شاید به نیم دقیقه نمی رسید ولی دیروز اصلا آروم نمیشدی. فوری بردمت بیرون. اونجا پات خاکی شد و وقتی خواستم تمیزش کنم باز هم شروع به جیغ و گریه کردی تا جایی که فکر کردم شاید حشره ای تو رو گزیده یا جاییت درد میکنه. خلاصه نشستیم تو ماشین و ضبط رو روشن کردیم و شما هم آروم شدی. ولی مامان کلی شرمنده شد پیش خاله شیوا و عمو کیوان.

بعد مامان زهره گفت که حتما به خاطر دلتنگی بابا احسانت این کارها رو کردی. خونه که رسیدیم به بابا احسان زنگ زدم و گفتم هر طور که شده همکارشو جای خودش بذاره و برگرده پیش ما.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)