کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

کیارش و سه چرخه

1392/5/3 14:23
نویسنده : مامان
133 بازدید
اشتراک گذاری

کیارشم ، پسر نازنازی من

خوب باید بگم گذشته از اینکه کمی رفتارت قلدریه (البته فقط برای اطرافیانت) در عین حال خیلی هم مهربونی. تا کار بدی میکنی، فوری بعدش دلجویی میکنی. مثلا گاهی که حرصت درمیاد یا خوابت میاد و مامان مشغول کاراشه و نمیاد شما رو بخوابونه میای و ناخنهاتو توی پای مامان فرو میکنی. این علامت اینه که دیگه کلافه شدی و نمی تونی منتظر بشی و باید اول به کار شما برسم. مامان هم در این لحظه بهت میگه کار بد کردی و مامان دردش گرفت. تو هم صورتتو به صورت مامان می چسبونی و نوازشش میکنی و با ناز میگی ایلا. وقتی هم به چیزی که گفتم دست نزن و تو کار خودتو میکنی من بازم بهت میگم کار بد کردی و بهت اخم میکنم و میگم برو. تو هم سرتو پایین می اندازی و آروم کمی از اونجا دور میشی. خوش به حالت با این دنیای کوچیک و شادت. با یک دستمال که بازی پرتاب باهاش میکنیم ذوق میکنی. با یک دنبال بازی دور مبل غش غش میخندی. کاش همیشه شاد باشی و صدای خنده های واقعا قشنگت همیشه تو گوشم باشه. هر روز به عشق بابا احسان از خونه بابایی می یای و هنوز در خونه رو باز نکردم با شدت میگی اسان و بعد می دوی تو خونه. بازی با پدرت که چیز دیگه ایه و هر وقت برات چیزی می خره، حتی یک خوراکی کوچیک و میگه این مال کیارشه چشمات برق می زنه.

وقتی بابا از ماموریت برگشت برات یک سه چرخه موزیکال خریدیم. خیلی دوستش داری و بهش میگی دودخه که خ رو خیلی ضعیف تلفظ می کنی. دیروز هم با مامان زهره بردیمت پارک. البته با سه چرخه. برعکس کالسکت که خیلی در سن بالاتر تمایل نداشتی توش بشینی به این خیلی علاقه نشون میدی و بلافاصله میگی اوهنگ و همزمان دگمه موسیقیشو فشار میدی. دیروز هم تمام راهو آروم نشسته بودی. تو پارک هم خیلی معقولانه تر نسبت به قبلت بازی میکردی و تا میگفتم بیا انگور بخور فوری سمت ما می دویدی. به مامان زهره گفتم کیارش عاشق انگوره و جواب داد عاشق چی که نیست. راست میگه تقریبا تمام میوه ها رو البته اگه ترش مزه نباشه دوست داری. می دونی برای من هم مثل هر مادری لذت بخشه که تو با اشتها غذا بخوری. راستی به هندونه میگی "میداندی" خیلی بامزه ای ولی بقیه میوه ها رو درست میگی.

چند وقتی که بابا احسان نبود من هم دل و حوصله نداشتم کارای خوب انجام بدم فقط هر روز می بردمت بیرون که دلت باز بشه و کمتر جای خالی بابا رو احساس کنی. خوب طبیعتا برات خیلی کتاب نخوندم. ولی تو خودت هر روز به من می گفتی بغل و وقتی بغلت می کردم می گفتی "تتاب" یعنی کتاب و به اتاقت اشاره می کردی. من هم می بردمت نزدیک کتابات و تو هم بعد از اینکه با همشون یک کم ور می رفتی یکی دو تا بر می داشتی و می نشستی ورق می زدی و برای من و خودت قصه تعریف می کردی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی
15 آذر 93 19:01
خخخخخخندههههههههههاتتتتتتتتتتتتوووووو عشششششششقههههه......