کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

يک کابوس چند روزه

1392/6/10 8:43
نویسنده : مامان
139 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم، عسل مامان

هفته ای رو که گذشت نمی‌دونم چطور گذشت برام. به مدت 5 روز زندگیمون تعطیل بود نه تنها ما بلکه مامان زهره اینا هم همینطور. چهره مامان زهره رو نگاه می کردی خستگی و بی رمقی از سر و روش می ریخت. توی هفته گذشته اسهال و استفراغ داشتی. شنبه با استفراغ شروع شد. صبح شرکت بودم که بابایی به من زنگ زد و پرسيد دیشب غذا چی خورده بچه و منم گفتم هویج و سیب زمینی آب پز با کمی کباب تابه‌ای و بابیی گفت که کمی بالا آوردی و چون روز قبلش پارک بودیم و اطرافیان بهت پفک دادن فکر کردم از اونه که رو معدت سنگینی کرده (راستش نتونستم مقاومت کنم همه پفک می خوردن و تو هم اصرار داشتی بخوری و بقیه بهم گفتن سخت گیری نکن به بچه). ولی به فاصله 2 ساعت دوباره بالا آوردی و من هم فوری حرکت کردم به سمت خونه وقتی اومدم خواب بودی. بعد از بیداری همراه بابایی بردیمت پیش دکتر توکلی. دکتر گفت احتمالا ویروسیه و برات آمپول B6 که از استفراغ جلوگیری می‌کنه نوشت و چون خیلی قلدر بودی و به قول دکتر زورت زیاد بود از سرم صرفنظر کرد. عصر که کمی تب کردی بردیمت دکتر که برات آنتی بيوتیک نوشت و گفت حالت خوبه و جای نگرانی نیست. از صبح فرداش یعنی یکشنبه اسهال هم شروع شد و آنتی بیوتیک رو قطع کردم. دوشنبه دوباره رفتيم دکتر توکلی که گفت باید سرم بزنی و داخل سرم آنتی بیوتیک بزنن و اینکه آتنی بیوتیک قبلی باعث اسهالت شده. بعد از سرم بهتر بودی و کمی غذا خوردی. فرداش دوباره تزریق داشتی. خوراکت خیلی کم شده بود. تا اينکه 5 شنبه کم کم علائم بهبود پیدا شد. عصرش بردمت پارک تا حال و هوات عوض بشه. جمعه هم که دیگه نفس من دوباره برگشت یعنی زندگیم دوباره رنگ و بو گرفت. از صبح که بیدار شدی ا نگار نه انگار که چند روز بیماری داشتی. اشتهات کاملا برگشته بود (تازه چند برابر) و خوش و خندان بودی شکر خدا. راستی جمعه 21 ماهه شدی. چه اتفاق مبارکی که در این روز قواتو دوباره به دست آوردی.  پسرکم نمیدونم چطور شد. تو رو زیاد پارک و بیرون می برم ولی تا حالا پیش نیومده بود. فقط می دونم که باید میشد دیگه. دکتر می گفت کمی هم سرماخوردگی همراهش داشتی که فکر کنم همون بدنتو ضعیف کرده بود و میکربهای ناجنس از فرصت استفاده کرده و بهت حمله کرده بودن. لپات که آب شد. شنبه که وزنت کردیم 13.5 کیلو بودی ولی الان لاغرتر شدی. تو این مدت تا به محیطهای مطب پا می گذاشتیم نمی دونم چطور می فهمیدی و غرغر می کردی "بیرون. بریم بیرون". ولی شیر پسر من بر خلاف غذا داروهاشو مثل آدم بزرگا می خورد و همکاری می کرد.

نمی دونی مامان زهره و بابایی که حالا بهشون میگی محمد چه کمکی بودن. مدام بابایی رو پاش میگرفتت و بیدار که میشدی ماساژت می‌دادن که لذت می بردی.  مامان و بابا هم که در خدمت شما بودن. من که در یک هفته یک روز رفتم سر کار و بابا هم یک روز مرخصی گرفت و از بغل کردن و ماساژ دادن و .. گرفته تا شستشو و پخت و پز در خدمت بودیم.

راستش هر چی جمعه قبلش بهمون خوش گذشت تو هفته جبران شد. آخه جمعه با بابا دوچرخه سواری و والیبال و بدمینتون رو یک جا و یک روزه بازی کردیم و از خوشی لبریز بودیم و داشتیم انرژی برای یک هفته جمع می کردیم که انصافا به درد هم خورد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)