تولد دو سالگی کیارش
و اما تولد کیارش. کیارشم عسل مامان، تاج سر مامان دو سالگیت مبارک عزیزم.
تولدت مبارک گل پونه
گل عزیز من یکی یدونه
همه ترانههام پیشکش چشمات
دلم میخواد فقط از تو بخونه
دو سال گذشت، مثل باد یا برق یا یک فیلم دوساعته. چی بگم نازنازی مامان. چی میشه گفت جز اینکه قدر لحظات در گذرتو بدون. افسوس گذشته رو نخور چون اتلاف عمره. از بچگی و جوونیت در آینده لذت ببر و از ته دل بخند. از خدا میخوام اونقدر بهم قدرت بده که در عمل بتونم به این سمت هدایتت کنم. شاد باشی و هر سال بتونیم دور هم تولدت رو، روزی که به دنیای من و بابات وارد شدی، روزی که جمع دو نفرمون رو سه نفره کردی، روزی که برای اولین بار یک موجود کوچولو و ظریف از وجود خودمو بغل گرفتم جشن بگیریم.
امسال هم مامان زهره و خاله شیوا و بابا احسان و خیلی خیلی کوچیک مامان دست به دست هم دادن و خونه رو تزئین کردن. البته شما رو بردن پیش بابایی بخوابی تا عصر که اومدی سورپریز بشی. مامان زهره هم تو کمک به مامان خیلی زحمت کشید، دستش درد نکنه. عصر که وارد خونه شدی و همه با هم برات دست زدیم تعجب کردی و یک نگاه سریع به خونه انداختی و دویدی دور خونه و بعد هم به طرف مامان. میگفتی اوووو تبلده تبلد(تولد). تا شب هم که کیف کردی خصوصا با اون همه بادکنک و باب اسفنجی و کیک و شمع. راستی ترانه و آهنگ هم که نگو. تا قطع میشد میگفتی آهنگ بذار. خیلی هم رقصیدی البته تو بغل این و اون. شب وقت شام خوردن هم لذتو میتونستم تو چشات ببینم. از همه چیز میخوردی. البته مامان هم آزاد باش داده بود. همه چیزو مزه میکردی. از این ظرف به اون ظرف میریختی. راستش باید بگم تقریبا از زمانی که قاشق دست گرفتی خیلی مرتب و درست قاشق رو به دهنت میبری. فقط اشکالت اینه که از ظرف ماست مثلا تو سالاد میریزی. یا خورشو تو ماست میریزی و از این کارا که خیلی بهشون علاقه داری.
خلاصه اینکه کادوهاتو باز کردی و وقتی میخواستم جمعشون کنم میگفتی مال منه. البته صبح اول وقت که از خواب بیدار شدی یکی از کادوهای مامانو پیش پیش باز کردی و لودر به دست اومدی پیش من و گفتی مامان لودر. آخر جشن هم ساعت 10.5 شب با خستگی زیاد مهمونا رو گذاشتی و با مامان رفتی تو اتاق و خوابیدی.
امسال و این تولد برات یک نقطه عطف در این مدت کوتاه که از زندگیت میگذره هست. هم برای خودت و هم برای ما. اول اینکه میدونی تولد چیه و از مدتها قبل مرتب میگفتی کیک تولد و شمع روشن کن تا خاموش کنم. پس این جشن خیلی بهت خوش گذشت. از بعد دیگه هم که نگاه کنی، خیلی بزرگ شدنته. هم از لحاظ فکری و هم از نظر اخلاق و رفتار. اونقدر مودب شدی که معمولا بعد از خوردن چیزی میگی دستت درد نکنه (یک روز خونه دوست مامان زهره- زیبا جون- اینو گفتی و دلشو بردی). وقتی منو ناراحت میکنی میگی مامان (مدام سعی میکنی اسم منو درست ادا کنی و پشت هم میگی مامان دیلا، زیلا، سیلا. همه این اسما منم عسلم وقتی از دهن تو بیرون میاد) و منو ناز میکنی و میگی نازی ، نازی و بوسه بارونم می کنی. گاهی هم بدون دلیل مامانو میبوسی وقتی احساساتت قلمبه میشه. حرف زدنت هم که دیگه داره تکمیلتر میشه و جملات طولانیتر میگی. مامان: بریم صبحانه بخوریم. کیارش: بریم خونه بابایی صبحانه بخوریم. یا میگی بریم سوار ماشین بشیم بریم پارک دور بزنیم. متفکر هم شدی و میگی : مامان فکر کنم کنترل شکسته (با اشاره به کنترل که مرتب فشارش دادی). دیروز اومدم خونه بابایی دنبالت، تو راه بهت گفتم مامان اومده بریم خونه آهنگ بذاریم شادی کنیم. وقتی رسیدیم خونه گفتی مامان شادی کنیم (راستش فکر نمیکردم یادت باشه یا برات مهم باشه).
دیگه هر کارتون باب اسفنجی هم میذارم میگی نه اینو نمیخوام و از بین همه کارتونای باب اسفنجی هم به چلمنها علاقه داری و دیگه نمیگی باب اسفنجی بذار و میگی مامان چلمنا بذار. خدا به ما رحم کنه با این کارتون تکراری.