تولد دوسالگی دوباره
پسر گلم، نازنازی مامان
خیلی وقت گذشته و فرصت نشد از سفرمون به خونه بابا محمود بنویسم. دوشنبه هفته بعد از تولدت صبح حرکت کردیم و عصر رسیدیم. توی راه خسته شده بودی و هر چند وقت یک بار میگفتی مامان بریم خونه. بر خلاف همیشه که دوست داری بیرون باشیم ، خوب حق هم داشتی چون راه طولانی بود. خلاصه وقتی رسیدیم اولش چون هم خسته بودی و هم محیط ناآشنا بود کمی غریبی کردی ولی خیلی طول نکشید شاید 4 یا 5 دقیقه هم نشد که با اطراف و اطافیان آشنا شدی.
فردا عصرش بابا محمود اینا زحمت کشیدن و برات کیک گرفتن و یک تولد دیگه هم با حضور عمه مژگان و شوهرش، عمو بابک و مامان و بابا جون و خودمون برگزار گرفتیم. یک ماشین کنترلی-دستی که میتونی سوارش بشی و یک اسکوتر هم کادو گرفتی. ( راستی یادم رفته بود بگم که تو تولدت هم کادوی مامان زهره اینا و خاله شیوا و بابا احسان 300 تومن پول با یک سکه بود که رفت تو حسابت. شال و کلاه و حوله تنی و یک کامیون و لودر هم کادوهای دیگت بود.) دست همه درد نکنه و ازشون ممنونیم و انتظار این همه زحمتو نداشتیم. سه روز اونجا بودیم که هر چند با اطرافیان خوب بودی ولی هنوز محیط اونجا رو دوست نداشتی (خیلی بد سلیقهای که خونه به اون بزرگی بابا جونتو نپسندیدی) و البته دلت هم برای بابایی و مامان زهره تنگ شده بود و مدام میگفتی بریم بیرون و وقتی از بیرون میومدیم خونه تا یک ربع برنامه جیغ و گریه داشتیم که دوباره بریم بیرون و گاهی هم در خلالش میگفتی مامان بریم خونه خودمون. دو بار بس که بیقراری کردی و دل من هم برات سوخت بهت شیر دادم تا آروم بشی. یک روز ظهر نهار رفتیم باغ و شب تولدت هم رفتیم باغ رستوران. جمعه هم برگشتیم خونه خودمون. از بداخلاقیت که بگذریم بهت خوش گذشت. به بابا محمود میگفتی بابا جون سبیلوه.
اندر احوالات این روزات هم باید بگم که جیغ جیغو شدی. مامان میگه چون از شیر گرفتمت اینجوری شدی شاید. پسر عزیزم باید مامانو ببخشی ولی این طبیعته دیگه. تا ابد که نمیتونی شیر بخوری. هنوز هم گاهی میگی مهمه. هنوز هم گاهی بغلت که میکنم رو بدن مامان میزنی و آه میکشی. شاید هم چون داری دندون در میاری بد خلق شدی. دیروز حس کردم لثههای عقبت کمی متورم و سفید شده. از جیغای جدیدت که بگذریم خیلی گلی مامان جون.
شب جمعه رفتیم شهر بازی پروما. از خونه تا اونجا کارت شارژ رو تو دستت محکم نگهداشته بودی و از دست نمیدادیش. دیگه قبول کردی که تو هوای سرد نمیشه رفت پارک و باید بریم شهربازی.
خلاصه که نفس مامان بابایی. خندههای غش غشی که صداتو ضبط کردم آخه از هیچی به اندازه اون لذت نمیبرم. اون خیره شدنت به مامان وقتی بیداری و من خواب آلودم. یک روز ظهر خونه بابایی خوابیده بودیم کنار هم. تو از خواب بیدار شده بودی و بابایی روی پاش گرفته بودت ده دقیقه بیدار بودی و بابایی گفت به مامان خیره شده بودی و هیچ حرفی نمیزدی. وقتی چشمامو باز کردم خندیدی وصدات دراومد. وابستگیت به من بینهایته. با بابا احسان نمیخوابی و باید مامان پیشت باشه. شبها گاهی میگی خونه مادربزرگه بخون به جای لالایی.
از دست تو آهنگ مورد علاقمونو نمیتونیم گوش بدیم. آخه باید آهنگای آقا رو گوش کنیم. مثلا میگی حبیب بذار. وقتی دارم کار می کنم و تو هم مدام تو آشپزخونه دور و برم می چرخی میپرسم مامان برات پیشی جونم بخونم میگی نه. – خونه مادر بزرگه؟ : نه. – توپ سفیدم؟ : نه – پس چی بخونم؟ : آهنگ امدی بخون. منم با دهنم برات آهنگ میزنم و میخونم تا تو کیف کنی و خندههای خوشگلتو تحویل مامان بدی. بعضی شعرها رو اولشو میخونی البته یک مصرع. دفعه قبل که سنتورمو درآوردم زدی مضرابشو شکستی ولی بازی با مضراب روی سیمهاشو دوست داشتی.
وقتی گاهی طولانی میخوابی دلم برات تنگ میشه و تو خواب تماشات میکنم. وقتی هم بیدار میشی مدتی تو بغلم به خودم میچسبونمت. تو هم اگه هنوز خمار خواب باشی همکاری میکنی. عاشق بوی سرتم که خوشبوترین عطر دنیاست. صدای خندت که دلنشین ترین موسیقی دنیاست و صورت مثل ماهت که زیباترن نقاشی دنیاست و از تماشا کردنش سیر نمیشم. و در کل وجود تو بهترین هدیهایه که خدا میتونه به یک مامان و بابای عاشق بده.