کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

هستی مامان و بابا

سومین عید سه نفره

1393/1/16 17:20
نویسنده : مامان
201 بازدید
اشتراک گذاری

امسال عید رنگ و بوی دیگه‌ای داشت چون تو اونو تمام و کمال درکش می‌کردی. از قبل از عید که آهنگهای شاد نوروزی رو می‌شنیدی ذوق می‌کردی و می‌رقصیدی. می‌دونستی که داره بهار میاد و اسمهای بهار و عمو نوروز و حاجی فیروز رو تکرار می‌کردی. بنابراین من و بابا هم برات عیدی کادو خریدیم تا لذت و شوق باز کردنشونو حس کنی. یک سفر یک هفته‌ای هم پیش مامان جون و بابا محمود اینا رفتیم. سفر خوبی بود و خوش گذشت. توی راه هم خدا رو شکر خیلی خسته نشدی. خیلی دور هم جمع شدن رو دوست داری و از ذوق و شوقت ما بزرگترها لذت می‌بردیم. تقریبا هر روز برنامه پارک رفتنت بود تا تو جمع بزرگترها که حرفهای بزرگونه می‌زنن احساس خستگی نکنی. مامان جون هم دو روز به عید برات شیرینیهای خوشمزه پخته بود تا تر و تازه نوش جان کنی.

از کارهای جدیدت اینه که تو کارهای خونه حس همکاری داری و ما هم کوچیک کوچیک بهت کار میدیم. علاوه بر لباسهای خودت تو لباس پوشیدن مامان هم اظهار نظر می‌کنی. تو حموم هم خودت می‌خوای سرتو شامپو کنی یا بینیتو بگیری و درست کارای منو انجام میدی. حرفات هم داره کمی رنگ و بوی بزرگونه می‌گیره. مثلا وقتی کار بدی میکنی و ما بهت اخم میکنیم میگی مامان عصبانی نشو. یا وقتی میگیم یک کاری رو نمیشه بکنی میگی بابا نگو نمیشه. وقتی می خوای مشغول کاری باشی و مزاحمت نشیم میگی مامان برو، برو فیلم نگا کن. وقتی میگم شکلات خیلی نباید بخوری، جواب میدی مامان کم کم می‌خورم. تازه مدتیه که فکر کنم هم به جمله‌هات اضافه میکنی مثلا میگی فکر کنم اونجا گنبده.

همه کلمه‌ها رو تقریبا درست ادا می‌کنی و یک لهجه خاص داری که کلمات آخر جمله رو می‌کشی. هر نوع ه رو هم غلیظ تلفظ میکنی.  بعضی کلماتی که جالب میگی:

هه دونه ( یه دونه)

هواکیما (هواپیما)

حالا می‌دونم که دلم برای شیرین کاریهات یک ذره میشه و دلم نمیاد برم سر کار. تو هم بدجوری به مامان و بابا وابسته شدی. تو عید که یک روز رفتم سر کار وقتی بهت زنگ زدم گفتی "مامان بابایی بره. تو بیا خونه از شرکت."

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)