حس و احوال کیارش در آستانه دو ونیم سالگی
پسر عزیزم که مثل برگ گلی، این روزها خیلی حس همکاری داری. هر چند از حدود یک سالگی که من گردگیری میکردم یا جارو میکشیدم تو هم سعی میکردی مثل همون کارها رو انجام بدی ولی فکر کنم اون زمان بیشتر حالت کپی کردن کارهای منو داشت ولی الان دوست داری تو کارها مشارکت کنی. تو همه چیز از بردن وسایل غذا موقع غذا خوردن تا آشپزی و روشن کردن لباسشویی. من هم تا جایی که کار خطرناکی نباشه بهت اجازه دخالت میدم. البته گاهی بعضی چیزا خراب میشه و کار منو زیاد میکنی. امروز توی یک کتاب میخوندم که آدمها مشارکت کردنو از بچگی یاد میگیرن. اگر تو بچگی این حس سرکوب بشه دیگه نابود میشه.
(یک خاطره با مزه یادم اومد که نمیدونم شاید قبلا هم برات نوشته باشم: حدود یک سال و نیم داشتی و یک روز که داشتم خونه رو تمیز میکردم اومدی و دست منو گرفتی و گفتی مامان بیا تواتاق. همیشه دستمو میگرفتی و میبردی اتاق خودت تا بهت کتاب و ... بدم ولی اون روز منو بردی اتاق خواب خودمون و گفتی "مامان اینجا رو تمیز کن". با خودم فکر کردم بس که من تمیزکاری کردم تو هم فکر کردی اینجوری منو راهنمایی و کمک کنی)
خوب از احوالات این روزات اینه که تعاملت با بچهها بهتر شده. حس بخشندگی رو کاملا میتونم تو وجودت ببینم و امیدوارم که همینجوری هم بمونه. هفته پیش که دکتر رفته بودیم. یک میز و چند تا صندلی کوچیک برای بچهها بود که روش ورق و مداد رنگی برای نقاشی بود. تو نشسته بودی و با یک مداد نقاشی(خط خطی) میکردی که یک بچه دیگه اومد نشست و یک ورق برداشت بدون مداد. تو بهش گفتی نقاشی میکنی؟ و مدادتو به طرفش گرفتی که باهاش نقاشی کنه. قربون اون درکت و دل مهربونت.
یک عادت دیگهای که این روزا پیدا کردی اینه که خیلی بهم میگی "دوستت دارم". قبلا تکی و گاهی بود ولی الان هر روزه هست و گاهی که احساساتت گل میکنه میگی مامان دوست دارم و فوری میای طرفم که بوسم کنی. عاشق این کارتم و در هر حالی که باشم صورتمو برات آماده میکنم و خستگیمو در میبری.
اما دیروز. بابا کار بانک داشت و مرخصی گرفته بود. صبح از خواب بیدار میشی و منو نمیبینی. گریه میکنی. وقتی بابا به من زنگ زد که باهات صحبت کنم بهم گفتی: - مامان تو بیا.
-نمیشه مامان. الان ماشین ندارم. – ماشین بخر بیا. – مامان جون الان اونقدر پول همرام نیست. – پول بابا رو بردار. کارتشو بردار پول بگیر. خلاصه که تا عصر خیلی بدقلقی کردی و میگقتی مامانمو میخوام و کلی مامان زهره و بابایی رو اذیت کرده بودی. عصر که اومدیم دنبالت حتی از من جدا نمیشدی که لباسای شرکتو از تنم دربیارم و لباس بیرون بپوشم تا بریم پارک. دست منو محکم دور خودت گره میکردی. خوب حس کردم که امروز وجود مامانتو کم داشتی و میخوای از هر لحظهاش استفاده کنی. من و بابا هم همونجور بردیمت پارک. وقتی اومدی خونه کاملا آروم بودی.