کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

هستی مامان و بابا

تولد سه سالگی

1393/9/12 18:53
نویسنده : مامان
267 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم، عسل مامان، شیرین مامان

تولدت مبارک گل پونه مامان، یکی یک دونه مامان. دیگه سه ساله شدی. فکر میکنم این سن یک نقطه عطفه برای تو و برای ما. کم کم باید به فکر مهد کودک برات باشم، البته به صورت محدود و تفریحی. چون گذشته از اینکه باید زندگی اجتماعیت رو شروع کنی خودت هم به ارتباط با بچه‌ها بیشتر علاقه نشون میدی. خوب و اما تولد.. از یک ماه قبل که بهت میگفتم تولدت نزدیکه و سه ساله میشی منتظر بودی و مدام میگفتی مامان تولد بگیریم، کادو بگیریم، کیک بخریم شمعهاشو فوت کنیم. خلاصه که  یک ماه ما رو کشتی تقریبا. خوب امسال که فهیم تر شدی و ما هم تو ساختمون یکی دو تا بچه کوچیک داریم (رامتین و رادین) تصمیم گرفتم اون کوچولوها رو هم به تولدت دعوت کنم.کیارش گلم، یک آقای تمام عیار بودی تو جشن تولدت. اونقدر با بچه‌ها خوب برخورد کردی که من انتظار نداشتم. با رفتن بچه‌ها به اتاقت و بازی اونها با  اسباب‌بازیهات خیلی راحت بودی و همراهیشون میکردی. فقط یک بار اومدی پیش من و غرغر کردی و گفتی مامان اونا رفتن تو اتاق تو. قربونت میشه مامان که اینقدر هوای مامانتو داری. کادوهاتم که همش دور و برشون می‌پلکیدی و لحظه‌شماری میکردی برای باز کردنشون و هر دو دقیقه یک بار میگفتی مامان بازشون کنیم ولی خودت بازشون نکردی. از اون شکیبایی بچه‌گونت ممنونم مامانی. خلاصه بگم از مامان زهره و خاله شیوا ممنون که خیلی کمک کردن. کلی لگوی جورواجور (به لگو بازی خیلی علاقه داری و کلی چیزای خلاقانه باهاشون درست میکنی) و جعبه ابزار از مامان و بابا و یک ماشین کنترلی از خاله شیوا و از همه جالبتر یک سیستم جاز از بابا محمد و مامان زهره کادو گرفتی. مقداری پول و لباس هم دایی رامین و مادرجونم و دوستات بهت کادو دادن. راستی کیکت رو هم خودت انتخاب کرده بودی. تو قنادی یک مدل نشونت دادم ولی تو رو عکس کناریش دست گذاشتی که یک خونه بود.

دیروز تو کیف مامانو جستجو میکردی و یک آبنبات چوبی پیدا کردی. اومدی پیش من و گفتی مامان یک لیسکه تو کیفت، بیا بریم برش داریم. کیارش قند عسل، مامان کشته اون آقاییته که بدون اجازه چیزی رو که خیلی دوست داری برنداشتی. من غش و ضعف میرم از شیرینی زبونت، وقتی صدات میزنم و تو میگی بله میخوام بدوم و هزار تا بوست کنم. وقتی دستای کوچیکتو بالا میگیری مثل بزرگا و صحبت میکنی. وقتی یک "دیگه" به آخر جمله‎هات اضافه میکنی. دیروز تو رستوران یک دختر بچه حدود پنج سال همش دور و بر میز ما میچرخید. البته به هوای تو. بابا احسان گفت کیارش نی‌نی رو ببین میخواد باهات بازی کنه و تو جواب دادی آخه دختره دیگه. تو آسانسور هم یک آقای جوون شروع کرد به صحبت با تو. سلام. – سلام. خوبی؟ - خوبم. اسمت چیه؟ - کیارش. کیارش چی دوست داری؟ - پیتزا. پیتزا دوست داری آره؟ - آره دیگه. جالبه که تمام مدت پشت به آقا ایستاده بودی و بهش نگاه نمی‌کردی. ایشون هم با قلقلک گردنت باهات شروع به صحبت کرد. راستی وقتی میخوای بگی دوستت دارم میگی مامان دوست دارمت.

یک جمعه رفته بودیم میدون سوارکاری. اونجا هیچ کس حرف نمیزد و فقط تو مرتب میگفتی چه بوی بدی میاد. این چه بوییه دیگه. اسبا پی‌پی کردن. خلاصه که همه بهت می‌خندیدن. (آخه تو هم شامه قویی داری و هم به بوها خیلی حساسی).

 

 اینم جازت که از وقتی سرهمش کردیم باهاش مشغول شدی.

 

اینم از کادوی بابا و خاله شیوا و خاله نسرین من که جاشم خالی بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)