تغییرات مشهود بعد از سه سالگی
کیارش عسلم، پسر گل مامانی
چقدر عالی و خوب با بچه ها بازی میکنی. اونقدر نگران این موضوع بودم که نمیدونی. وقتی زیر یک سال بودی و دکتر میرفتیم برای چکآپ، دکتر میگفت که این بچه هوشیار و اجتماعیه. یک مدت بعد از یک و نیم تا دو و نیم سالگیت اما دوست نداشتی با بچه ها ارتباط داشته باشی و مثلا تو استخر توپ میخواستی تنها باشی یا برای سرسره صبر میکردی سرسره خالی یا خلوت بشه. خوب اینا منو نگران میکرد ولی از حدود 2 یا 3 ماه قبل از سه سالگیت چرخشت به سمت بچه ها کاملا مشهود بود. از وارد شدن به جمع کوچولوها خودت استقبال میکردی.
هفته پیش یک بار بردمت زمین بازی. اینجا مکانش بزرگ و خیلی تمیزه و من خوشم میاد. والدین هم میتونن با بچه ها بمونن یا نمونن. خیلی خوب با دو سه تا بچه ای که اونجا بودن بازی میکردی. یک روز هم برای اولین بار پسر همسایه طبقه بالا رو که اسمش رامتینه گفتم بیاد تو خونمون تا با هم بازی کنین. از خودت پرسیدم که دعوتش کنم و تو هم استقبال که نه بلکه لحظه شماری میکردی تا بیاد. رامتین حدود 2.5 سال از تو بزرگتره و پیش دبستانی میره و پسر مودبیه. اصلا باورم نمیشد که اینشور با هم مثل دو تا دوست صمیمی بازی کنید و کنار بیاین. اسباببازیهاتو در اختیارش گذاشته بودی بدون محدودیت و جاهایی که لازم بود هم از حقت دفاع میکردی. مثلا بعد از چند بار که رامتین با ماشینت رانندگی میکرد تو میگفتی حالا من میخوام راننده باشم و بعد از دو سه مرتبه تکرار با هم به توافق میرسیدین. دو ساعت و نیم بدون هیچ کشمکشی با هم بازی کردین. برای تجربه اول خیلی خوب بود و تصمیم گرفتم در هفته تقریبا دو بار بگم بیاد با هم بازی کنین.
کیارش پسرم، با دیدن تو کوچولو من دارم به تواناییهای بشر پی میبرم. قدرت بخشش، فراموشی، محبت بیدریغ و از همه مهمتر قدرت بالای انطباق با محیط و عادت کردن به شرایط. الان دو هفته هست که مرتب تو اتاق خودت میخوابی. قبلا یا جای بابا رو تخت ما می خوابیدی یا اگر تو اتاق و تخت خودت میخوابیدی من هم حتما باید تو اتاق تو میخوابیدم تا وقتی که شب صدام میزدی نزدیکت باشم. الان تو این مدت قبول کردی که باید جای خودت بخوابی و شب یک یا دو بار از خواب بیدار میشی برای آب خوردن و فوری سر جات میخوابی. قبلا میگفتی "بغلم کن پیش تو بخوابم". شبها هم توی تختت دراز میکشی و من برات قصه میگم و لالایی میخونم تا بخوابی. یک تا یک و نیم ساعت طول میکشه تا خوابت ببره. قبلا حتما باید کنار من دراز میکشدی تا خوابت ببره.
تازگیها هم راه به راه از من تشکر میکنی. "مرسی منو بردی پارک". " مرسی برام کیک خریدی" یا وقتی احساساتت قلمبه میشه میگی "مامان میخوامت" یا "مامان دوست دارمت" حتی ممکنه برای یک غذا دادن ساده.
فکر کنم سه سالگی برات یک نقطه عطف بوده. عاقلتر شدی. وقتی میگم بیا برات توضیح بدم فوری میای کنارم میشینی و به حرفام گوش میدی. البته گاهی هم ممکنه قبول نکنی ولی از لجبازیهای شدید رایج بین بچه ها خبری نیست شکر خدا.
خلاصه که کیارش گلم میخوامت شیرینم.