بدون عنوان
پسرکوچولوی مامان، مدتیه که وقت نشده برات بنویسم. با کار شرکت و خونه و بازی و وقتگذرانی با تو سرم حسابی شلوغ بود.
بهمن ماه يک ماموریت سه شبه به استانبول داشتم. تو رو پیش مامان زهره و بابایی گذاشتم. بابا هم عصرها از سر کار که برمیگشت بهت سر میزد. ولی روز اول که دیر کرده بودم کمی غرغر کردی و بهونه میگرفتی. بابایی با ماشین برده بودت گردش. بعد هم که بابا رو دیدی اول روتو برگردوندی و قهر بودی که ما دیر کردیم. بعدش کلی با هم بازی کردید و غش غش خنده. بعد که برگشتم بعد از یک روز کمی تب کردی و دو روز بدغذایی کردی. بعد از معاینه و تفحص معلوم شد داری دندون درمیاری. اون هم دندون آسیاب که خیلی درد داره. از بس که گلی نق نق و گریه نداشتی. فقط شبها کمی کسل بودی و سرتو به سینه من تکیه میدادی و یا دوست داشتی تو بغل مامان لم بدی، کاری که تو روزهای معمولی اصلا انجام نمیدی و یک لحظه از جنب و جوش و حرکت وراه رفتن باز نمیایستی. مامان زهره میگه باید یک کیلومتر شمار بهت وصل کنیم تا ببینیم روزانه چند هزار کیلومتر راه میری.