کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

بدون عنوان

* دی 91 : الان ديگه خودت راحت بلند میشی بدون اينکه دستتو به جايي بگيری. هفته پيش شنبه به علت آلودگی هوا تعطيل بود. سه روز مامان و بابا و کيارش با هم بودن. صبح که بيدار می‌شدی و منو می‌ديدی کيف می‌کردی و می‌خنديدی. من هم بدنتو ماساژ می‌دادم و تو لذت می‌بردی. اونقدر تو راه رفتن ماهر شدی که يک وسيله سنگين رو هم با خودت حمل می‌کنی. تازگيها به دسته جارو برقی علاقمند شدی و اونو بر می‌داری و به اطراف می‌بری. راستی يادم رفت بگم که ديگه مطمئن شدم چپ دست هستی. اکثر کارها رو با دست و پای چپ انجام می‌دی. تازگيها هم مدل رقصت عوض شده. قبلا فقط دستت رو تکون می‌دادی ولی الان به شدت رقص پا انجام می&zwn...
17 بهمن 1391

بدون عنوان

 ديروز برف اومد. عصر رفتيم خارج شهر تا کمی دلت باز شه و گردش کنی. از فضای جديد لذت می‌بردی. روی برف هم گذاشتيمت و راه رفتی. يک گلوله برف هم دستت داديم تا برف رو هم تجربه کنی. تو راه برگشت ذوق می‌کردی و آواز می‌خوندی. شب هم رفتيم خريد. امان از دست تو پسر. از کمر خودتو خم می‌کردی و می‌خواستی بذارمت زمين. وقتی زمين می‌گذاشتمت خيلی قشنگ و راحت راه می‌رفتی، بدون کمک. ديگه ماهر شدی و از شلوغی هم ترسی نداری. بی‌باک به جلو می‌ری. از پله هم خيلی خوشت می‌ياد و پاتو می‌گرفتی بالا تا از پله بالا بری. بابا می‌خواست شلوار پرو کنه و تو هم می‌خواستی از پله بالا بری وقتی هم می‌گرفتمت ...
14 بهمن 1391

بدون عنوان

 هفته پيش پنجشنبه و جمعه برديمت بيرون مرکز خريد تا يک کم راه رفتن تو بيرونو با کفش تجربه کنی. اول که می‌ذاريمت زمين کمی مقاومت می‌کنی ولی بعد راه می‌افتی و برای تجربه اول خيلی خوب بود پسر گل مامان.
12 بهمن 1391

بدون عنوان

پسر گلم، دیگه مردی شدی و کفشات برات کوچک شده. جمعه شب با بابا رفتیم و یک جفت کفش سوتی برات خریدیم. حالا که مدتیه تو راه رفتن استاد شدی باید کم کم بیرون هم کمی راه بری. اول کفشاتو تو خونه پات کردم که عادت کنی ولی دوست نداشتی باهاشون راه بری و چون شب بود و خواب آلود بودی من هم اصرار نکردم. فرداش مامان زهره کفش پات کرده بود ولی باز هم غر می زدی و گریه می کردی و باهاشون راه نمی رفتی. خلاصه بعد از نیم ساعتی که به حال خودت گذاشتنت بالاخره با کلک بیسکویت و اسباب بازی رضایت دادی و راه افتادی. الانم که دیگه ماهرانه با کفش می دوی و اونا هم سوت می زنن برات عکس کفشات هم اینجاست.   یک عکس هم از شیرین کاری بابا میذارم که تو رو توی سبد اس...
3 بهمن 1391

اولین جشن تولد شاهزاده کیارش

  امروز می خوام یک کم از ماجراهای تولدت بگم. هشتم آذر 91 چهارشنبه بود و من چون می خواستم خونه رو تزئین کنم برای کیف کردن جنابعالی تصمیم داشتم آخر هفته جشن بگیرم. نهم هم که واکسنتو زدم و ترسیدم تب کنی یا بی حوصله باشی پس مراسمو جمعه هفته بعد یعنی 17 آذر گرفتیم. البته مامان جون مهری و بابا محمود و عمو بابک نهم اینجا بودن و زحمت کشیدن کادوی تولدت رو دادن. ما هم یک کیک گرفتیم و شبش هم شام از بیرون گرفتیم و یک جشن کوچک هم با اونا گرفتیم. عکساش هم هست.   تو بغل بابا محمود که خیلی دوستت داره و آرزوش به دنیا اومدن تو بود.   جمعه 17 آذر هم مامان زهره اومد و کمک کرد و سه تایی با بابا خونه رو تزئین کردیم. بابایی هم ...
25 دی 1391

بدون عنوان

امروز روروئکت رو جمع  کردیم تا خونه خلوت تر شه. در مجموع شاید دو ساعت یا ده مرتبه هم توش ننشستی. آخه خیلی دوست نداشتی توش بشینی. من هم دلم نمیومد اون تو بذارمت. یک عکس هم ازتون یادگاری می گذارم. قربون اون صورت کنجکاوت. ...
24 دی 1391

سرآغاز

امروز همراه بابا تصمیم گرفتیم یک وبلاگ برات درست کنیم. قبلا خاطراتمون رو از ورود تو به زندگی دو نفرمون تو دفتر مخصوص خودت ثبت می کردم. ولی اینم دفتر خاطرات الکترونیکی تو هست. آخه تو از این نسل تکنولوژی هستی دیگه.
23 دی 1391