کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

کیارش و سه چرخه

کیارشم ، پسر نازنازی من خوب باید بگم گذشته از اینکه کمی رفتارت قلدریه (البته فقط برای اطرافیانت) در عین حال خیلی هم مهربونی. تا کار بدی میکنی، فوری بعدش دلجویی میکنی. مثلا گاهی که حرصت درمیاد یا خوابت میاد و مامان مشغول کاراشه و نمیاد شما رو بخوابونه میای و ناخنهاتو توی پای مامان فرو میکنی. این علامت اینه که دیگه کلافه شدی و نمی تونی منتظر بشی و باید اول به کار شما برسم. مامان هم در این لحظه بهت میگه کار بد کردی و مامان دردش گرفت. تو هم صورتتو به صورت مامان می چسبونی و نوازشش میکنی و با ناز میگی ایلا. وقتی هم به چیزی که گفتم دست نزن و تو کار خودتو میکنی من بازم بهت میگم کار بد کردی و بهت اخم میکنم و میگم برو. تو هم سرتو پایین می اندازی و آ...
3 مرداد 1392

بداخلاقی کیارش وقتی بابا ماموریت بود

عزیزترینم، پسرم ، تقریبا یک هفته هست که بابا رفته ماموریت و تو دلتنگیتو به روشهای مختلف نشون میدی و هر روز که میگذره این دلتنگی بیشتر میشه. هر روز اسمشو تکرار میکنی و تلفنو برمیداری و باهاش حرف میزنی. عکسشو بوس میکنی و لباساشو نشون میدی. دیروز که دیگه آخرش بود. وقتی روی بالکن لباس پهن می کردم تو هم مطابق معمول کنارم اومدی و یک دفعه شنیدم که ماشینها رو که تو خیابون اصلی میدیدی میگی "اسان بابا بای بای". جگر مامان برای اون حس ناراحتی و غمت خون شد. من هم فوری آمادت کردم تا با مامان زهره ببرمت بیرون دورت بزنم تا از اون حال و هوا دربیای. مامان زهره برای خاله شیوا شله زرد آورده بود و تازه تو ماشین نشسته بودی و ضبط رو روشن کرده بودی (تازگیها خودت ضب...
26 تير 1392

بدون عنوان

 آقا کیارش، کوچولوی مامان می دونی وقتی شیر می‌خوای چی کار می کنی؟ می‌دوی میری تو اتاق ما و در همون حین صدا می‌زنی ماما يا ايلا. بعد میری روی تخت ما دراز می‌کشی و مدام صدا میزنی "ایلا بیا بیا". خوب خیلی وقته که کارت همینه ولی بیا جدیده و یکی دو هفته هست که میگی. امروز قراره بابا احسان بره ماموریت. نمی دونم من تنها با کیارشی که بهونه باباشو میگیره چی کار کنم. دفعه قبل که بابا یک هفته نبود تا عکسشو میدیدی میگفتی "اسان بابا" و اگه تو دسترست بود بوسش می کردی. هر وقت صدای زنگ یا در می‌اومد هم همین برنامه بود. ولی آخر ماموریت خوبه چون سوغاتی میگیری. دفعه آخر که بابا یک موتور پلیس برات آورد و تو با ذوق منتظر بودی که ا...
22 تير 1392

تلفظ بامزه کلمات

پسر قشنگ مامان، گل کوچک من، اینقدر در این مدت تغییرات فراوون چه فیزیکی و چه روحی-روانی داشتی که نمی دونم از کدومش بگم. فقط خلاصه بگم که خیلی خیلی بزرگ شدی. گذشته از قد و قامتت و شونه های پهنی که داری (که از یایا و پدربزرگ بابا ارث بردی) خیلی از مسایلو می فهمی و درک می کنی. دایره کلماتت که وسیعتر شده. البته بگم که قلدرتر و نترس تر هم شدی. تو پارک از سرسره ها-حتی سرپوشیده ها هم یه تنهایی پایین می یای و از پله های اونا بدون کمک -ولی با چشما و دستای مراقب ما - بالا می ری. ببین چه جیغی می زنی که بذاریمت پایین.   عشقت به آب بازی رو هم ببین.    دیگه رومیزیها رو پهن کردم و گلدونها رو هم رو میز گذاشتم. گ...
20 تير 1392

نوروز 92

پسر گلم، مامانی روزهای آخر سال خیلی سرش شلوغ بود. مخصوصا روز ٢٨ اسفند که از صبح تا آخر شب سر پا بودم و بیشترش وسایل و خوراکیهای تو رو برای مسافرت آماده می کردم. ٢٩ اسفند حرکت کردیم به سمت خونه بابابزرگ محمود و تحویل سال نو رو با اونا بودیم. شب قبل هم شام رفتیم خونه مامان زهره. این چند روز که نباشی دلشون خیلی برات تنگ میشه. عکسای زیر هم مال موقع تحویل ساله.   خوب فکر کنم این سفر تجربه جدیدی برات بود. دید و بازدید و راه طولانی و خانواده پدری. همه میگفتن که خیلی بچه اجتماعی و خوش اخلاقی هستی. راجع به شباهت چهرت هم نظرات مختلف بود. اکثرا میگن به دایی رامین، من یا بابا رفتی. یکی دو نفر هم گفتن به عمه و عموت. در هر حال شباهتت به م...
20 تير 1392

دلتنگی مامان

مامانی، پسر گلم، تاج سرم، هستی مامان باید بدونی که وجود تو بهترین و قشنگترین اتفاق زندگی منه. با تمام سختیها و محدودیتهایی که تولد و پرورش یک بچه اون هم بچه‌ای در نسل حاضر برای مادر و کمی هم پدر ایجاد می‌کنه. (می دونی همیشه دوست داشتم درسمو ادامه بدم، نه به این دلیل که اسمش باشه که دکترا گرفتم بلکه به خاطر اینکه مامانت تشنه درس خوندنه، تشنه یادگیریه. ولی حالا که دیگه اصلا امکانش نیست خوب کمی که بزرگتر بشی ميرم یک زبان جدیدو یاد میگیرم. شاید اسپانیایی که همیشه دوست داشتم یا فرانسه که مقدمات و الفباشو بلدم). ولی عشق مامان یک خنده از ته دل تو، یک اووو... گفتنت موقع تعجب، یک د΄د΄ گفتنت موقع ترسیدن (البته اینو وقتی کوچکتر و حدود یک ...
9 تير 1392

کیارش و حس بزرگی

مامانی پسر، قند و عسل، دیگه رسما رقیب مامان و بابا شدی. تا تو ماشین میشینی میگی عینک. یعنی عینکتو بده من بزنم. وقتی عینک میزنم برات صاف میشینی و حتی سرتو تکون نمیدی مبادا که عینک بیفته. خلاصه که کلی احساس خوش تیپی می کنی. به کلاه هم که خیلی علاقه داری و میری از کشوت کلاهو میاری و سرت می ذاری بعدش هم یا به من میگی آینه یا خودت می دوی میری خودتو تو آینه نگاه می کنی. بابا خوش تیپ. انگار روی فرش قرمز ایستادی. برد پیت مامان تو پارک وقتی سوار تاب میشی دیگه نمی خوای پیاده بشی. ما هم هفته پیش رفتیم و یک تاب زرد و قرمز برات خریدیم تا هر چقدر دلت می خواد بازی کنی ولی انگار تاب توی پارک یک چیز دیگه است. تو خونه بابایی هم که معلوم...
5 تير 1392

بدون عنوان

گل پسر، تاج سرم خوب می دونی چطور دلبری کنی. از قبل که مامانو با اسم صدا میزدی حالا چند وقته که بابا هم اضافه شده و میگی "اسان" و خیلی شیرینتر "اسان بابا". وقتی هم لذت بابا رو می بینی مرتب تکرارش می کنی. آخه اونقدر شیرین میگی که من و بابا نمیتونیم لذت و شادیمونو پنهون کنیم. یکی از کارهای جالبی که از قبل هم انجام می دادی اینه که وقتی دهنت پره چیز دیگه ای قبول نمی کنی. وقتی آخرای لقمه قبلی هستی و ما اصرار به غذا دادن بهت کنیم دهنتو خیلی کوچولو باز میکنی که یعنی هنوز دهنم پره و یا اینکه دیگه سیر شدم. وقتی هم می گی آب بده اگه چیزی دهنت باشه اشاره می کنی و میدیش بیرون. وقتی چیز جدیدی از وسایل مامان و بابا میبینی مثل دانشمندا باهاش برخور...
5 تير 1392

بدون عنوان

پسر کوچولوی مامان، هر روز که می‌گذره می‌بینم که بزرگ و بزرگتر میشی. حرکات و رفتارت، حرفها و صحبتات و احساساتت. الان فعلهای بيشتری در صحبتتات به کار می‌بری و بيشتر از پيش سعی می‌کنی کارها و حرفهای اطرافيانت رو تقليد کنی. قربون اون ترسید گفتنت بشم عزیزم وقتی از چیزی می ترسی. دیشب شام خونه بابایی بودیم. روی بالکن نشسته بوديم تو هم که همه رو دور هم جمع می دیدی ذوق کرده بودی و از توی ساک سسها رو در می‌آوردی و دونه دونه تقسیم می‌کردی و با اسم به همه می‌دادی و بعد هم ذوق میکردی و می خندیدی. جالب اینجاست که یک کم دورتر از جایی که نشسته بوديم با اینکه برق روشن بود ولی چون اطرافش تاریک بود نمی‌رفتی و می&zwn...
25 خرداد 1392

تا چند سال دیگه کیارش جان راحت باش

پسر شجاع مامان، گلم هفته پیش واکسن یک سال و نیم شما رو زدیم. شلوارتو که درآوردیم همش می گفتی دلوار  دلوار. وقتی هم روی یک پات واکسنو زد خانم پرستار یک جیغ بلند همراه با گریه سر دادی که البته فورا آروم شدی ولی وقتی دیدی هنوز نشستی و خانم پرستار داره یک سرنگ دیگه آماده می کنه دوباره شروع به گریه کردی. بعد از تزریق هم که کاملا آروم بودی. بعدش نوبت قطره فلج اطفال رسید که دهنتو محکم قفل کردی و هر چی خانم پرستار سعی میکرد باز نمی کردی که خانم بهت گفت ای وروجک. خلاصه با زور و زحمت از گوشه دهنت یک قطره چکوندن که تو هم با کنجکاوی مزه مزه کردی و خوشبختانه خوردیش. در راه برگشت هم چون آقایی به خرج دادی و نق نق الکی نکردی یک بستنی جایزه گرفتی. در ...
18 خرداد 1392