کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

هستی مامان و بابا

تولد دوسالگی دوباره

پسر گلم، نازنازی مامان خیلی وقت گذشته و فرصت نشد از سفرمون به خونه بابا محمود بنویسم. دوشنبه هفته بعد از تولدت صبح حرکت کردیم و عصر رسیدیم. توی راه خسته شده بودی و هر چند وقت یک بار می‌گفتی مامان بریم خونه. بر خلاف همیشه که دوست داری بیرون باشیم ، خوب حق هم داشتی چون راه طولانی بود. خلاصه وقتی رسیدیم اولش چون هم خسته بودی و هم محیط ناآشنا بود کمی غریبی کردی ولی خیلی طول نکشید شاید 4 یا 5 دقیقه هم نشد که با اطراف و اطافیان آشنا شدی. فردا عصرش بابا محمود اینا زحمت کشیدن و برات کیک گرفتن و یک تولد دیگه هم با حضور عمه مژگان و شوهرش، عمو بابک و مامان و بابا جون و خودمون برگزار گرفتیم. یک ماشین کنترلی-دستی که می‌تونی سوارش بشی و یک ا...
30 آذر 1392

تولد دو سالگی کیارش

و اما تولد کیارش. کیارشم عسل مامان، تاج سر مامان دو سالگیت مبارک عزیزم. تولدت مبارک گل پونه گل عزیز من یکی یدونه همه ترانه‎هام پیشکش چشمات دلم می‌خواد فقط از تو بخونه دو سال گذشت، مثل باد یا برق یا یک فیلم دوساعته. چی بگم نازنازی مامان. چی میشه گفت جز اینکه قدر لحظات در گذرتو بدون. افسوس گذشته رو نخور چون اتلاف عمره. از بچگی و جوونیت در آینده لذت ببر و از ته دل بخند. از خدا می‌خوام اونقدر بهم قدرت بده که در عمل بتونم به این سمت هدایتت کنم. شاد باشی و هر سال بتونیم دور هم تولدت رو، روزی که به دنیای من و بابات وارد شدی، روزی که جمع دو نفرمون رو سه نفره کردی، روزی که برای اولین بار یک موجود کوچولو و ظریف از وجود خودمو بغ...
10 آذر 1392

قطع کردن شیر مامان

پسر عزیزم، تو زیباترین و ارزشمندترین چیزی هستی که خدا به من هدیه داده آخه تو بخشی از خود من هستی و من قسمتهایی از وجود خودم رو در تو می‌بینم، یک سری از روحیات و اخلاقت. مطمئنم که هر چی بزرگتر بشی این مساله هم مشهودتر میشه. امروز که این مطلبو می‌نویسم شنبه 2 آذر هست و مامان از چهارشنبه بعدازظهر 29 آبان به شما شیر خودشو نداده. در واقع در آستانه 2 سالگیت فکر کردم که دیگه وقتشه این کارو انجام بدم. ولی باور کن نمی‌دونی چه حس بدی دارم. از تو هم بیشتر ناراحتم. دیگه اون چشمای قشنگت موقع شیر خوردن به من زل نمی‌زنه. دیگه حرکت قشنگ فک و بناگوشتو نمی‌بینم. از من دور شدی. بیشتر از همه از این ناراحتم که حس می‌کنم ا...
3 آذر 1392

بدون عنوان

کیارش پسر گلم هر روز که می‌بینم بزرگتر و بزرگتر میشی متوجه گذر عمر خودم و پدرت میشم. قبلا گذر عمر رو به این سرعت حس نمی‌کردم. اونقدر عاقل شدی که دیگه لجبازیت کمتر شده. برنامه روتین خودتو می‌دونی مثل مسواک شب، کتابخونی قبل از خواب و کمی بازی و خندیدن روی تخت مامان و بابا. در برخی موارد خیلی منظمی. نمی‌دونم این خصلت همه بچه‌های تو این سنه یا نه. از اتاق که بیرون می‌یای باید برق رو حتما خاموش کنی. در کمدتو بعد از برداشتن وسیله‌هات حتما می‌بندی (البته به ندرت استثنا هم وجود داره). دستا یا هر جای بدنت که خیس میشه بدت میاد و می‌خوای لباست عوض بشه. راستش در این مورد یک کم نگرانم، امیدوارم حالت ...
25 آبان 1392

بدون عنوان

عزیز قشنگ مامان پسرم مامانو روسفید کردی بس که ماهی. دو هفته پیش جمعه خاله فریبای بابا اومده بود خونمون. اونقدر مودب و ماه بودی که خودم تعجب کردم. آروم مشغول بودی و بازی می‌کردی باهاشون. فهمیدم که دوست داری دور و برت چند نفری باشن. پریشب هم با هم رفتیم دیدن حاج خانم همسایه بغلی که رفته بود مکه و ازمون خداحافظی کرد و گوشت قربونی هم آورد. اونجا هم خیلی گل بودی. میوه و شکلات خوردی و با شکلاتها بازی می‌کردی. راستی پوست شکلات رو هم داشتی می‌رفتی آشپزخونه بندازی تو سطل آشغال حاج خانم که بهت گفتم بذاری تو بشقاب و تو هم گوش کردی. هفته گذشته رو هم که مرخصی گرفتم ده روز کامل پیشت بودم. کیف کردی با مامان و البته مامان با تو. با هم بید...
4 آبان 1392

جسته و گریخته از هر جا

کیارش مامان، پسر عسلی مامان خوب تو اين مدت که فرصت نشد به وبلاگت سر بزنم خیلی اتفاقا افتاده و تو هم رشد چشمگیری داشتی. چه از نظر صحبت کردن و چه رشد عقليت. مامان هم در حال نهایی کردن یه تصمیم بزرگ بود که دیگه داره به مراحل آخرش نزدیک میشه و به فرشته کوچولوش هم مربوطه. و اما شما به شدت بچه استقلال‌طلبی هستی و فقط مواقعی که می‌دونی باید احتیاط کنی یک کم از دیگرون کمک می‌گیری مثلا وقتی می‌خوای از ارتفاع زياد پایین بیای. جمعه این هفته ساعت 6 صبح بیدار شدی. من از تختت آوردمت پایین و دوباره دراز کشیدم. تو خواب و بیداری صداتو می شنیدم که رفتی سراغ اسباب‌بازیهات و با خودت مشغول شدی. چند دقیقه که گذشت اتوبوستو آوردی رو تخت...
9 مهر 1392

يک کابوس چند روزه

پسر گلم، عسل مامان هفته ای رو که گذشت نمی‌دونم چطور گذشت برام. به مدت 5 روز زندگیمون تعطیل بود نه تنها ما بلکه مامان زهره اینا هم همینطور. چهره مامان زهره رو نگاه می کردی خستگی و بی رمقی از سر و روش می ریخت. توی هفته گذشته اسهال و استفراغ داشتی. شنبه با استفراغ شروع شد. صبح شرکت بودم که بابایی به من زنگ زد و پرسيد دیشب غذا چی خورده بچه و منم گفتم هویج و سیب زمینی آب پز با کمی کباب تابه‌ای و بابیی گفت که کمی بالا آوردی و چون روز قبلش پارک بودیم و اطرافیان بهت پفک دادن فکر کردم از اونه که رو معدت سنگینی کرده (راستش نتونستم مقاومت کنم همه پفک می خوردن و تو هم اصرار داشتی بخوری و بقیه بهم گفتن سخت گیری نکن به بچه). ولی به فاصله 2 ساع...
10 شهريور 1392

بدون عنوان

گل پسرم دیشب آب کمی جوش کتری رو که فکر می کردم سرده ریختم روی دستم و کمی پوستم قرمز شد و منم فوری خمیردندون روش زدم تا خنک بشه. بعد با هم روی تخت دراز کشیدیم تا برات کتاب بخونم. تو هم خوابت میومد و مدام میگفتی شیر بخوره. بهت گفتم دستم کثیفه یک کم بگذره بعد. تو هم گفتی: "دستا بشور". حالا دیگه به مامان راهنمایی میکنی که چه کار کنه. جمع و مفرد رو هم خیلی جالبه که تقریبا از وقتی زبون باز کردی بلدی و به آخر کلمات جمع یک الف اضافه میکنی مثلا دستا، کتابا، درختا. کتابها رو فقط برای تفریح و خوندن دوست داری و یک کم جنبه آموزش بگیره فوری فاصله میگیری. بین کتابهات یکی هست که با شکل اعداد رو آموزش میده از اون کتاب فقط شکلهاشو دوست داری و تا می ش...
29 مرداد 1392

داری عاقلتر میشی پسرم

عزيز خوشگل مامان، خوب ديگه يک چند وقتيه که خيلی عاقلتر شدی. رشد عقلي و ادراکيت سرعت گرفته ولی هنوز هم پیاده که بيرون میريم خوب راه نميای. یعنی راه میای ولی راه خودت، به چپ، به راست، عقبگرد، بالا پایین رفتن از پله های پارکينگها، دست زدن به صندوقهای پست و ... مثل اغلب بچه هایی که تو خیابون می بینم دست مامانشون رو گرفتن و خیلی قشنگ راه میرن نیستی. عاشق گردش با سه چرخه‌ای. عصرها معمولا من يا بابا يا هر دو با هم می بریمت گردش. راستی روند استقلال طلبیت هم مشهودتر شده. ديروز يک لنگه کفشتو خودت پا کردی و چسبشم بستی البته لنگه چپو به پای راست پوشوندی. بابا هم یک روزه که رفته البته اين دفعه شکر خدا سه روزه میاد پیشمون. یک سری شعر هم می خ...
15 مرداد 1392