کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

هستی مامان و بابا

کیارش و حس بزرگی

مامانی پسر، قند و عسل، دیگه رسما رقیب مامان و بابا شدی. تا تو ماشین میشینی میگی عینک. یعنی عینکتو بده من بزنم. وقتی عینک میزنم برات صاف میشینی و حتی سرتو تکون نمیدی مبادا که عینک بیفته. خلاصه که کلی احساس خوش تیپی می کنی. به کلاه هم که خیلی علاقه داری و میری از کشوت کلاهو میاری و سرت می ذاری بعدش هم یا به من میگی آینه یا خودت می دوی میری خودتو تو آینه نگاه می کنی. بابا خوش تیپ. انگار روی فرش قرمز ایستادی. برد پیت مامان تو پارک وقتی سوار تاب میشی دیگه نمی خوای پیاده بشی. ما هم هفته پیش رفتیم و یک تاب زرد و قرمز برات خریدیم تا هر چقدر دلت می خواد بازی کنی ولی انگار تاب توی پارک یک چیز دیگه است. تو خونه بابایی هم که معلوم...
5 تير 1392

بدون عنوان

گل پسر، تاج سرم خوب می دونی چطور دلبری کنی. از قبل که مامانو با اسم صدا میزدی حالا چند وقته که بابا هم اضافه شده و میگی "اسان" و خیلی شیرینتر "اسان بابا". وقتی هم لذت بابا رو می بینی مرتب تکرارش می کنی. آخه اونقدر شیرین میگی که من و بابا نمیتونیم لذت و شادیمونو پنهون کنیم. یکی از کارهای جالبی که از قبل هم انجام می دادی اینه که وقتی دهنت پره چیز دیگه ای قبول نمی کنی. وقتی آخرای لقمه قبلی هستی و ما اصرار به غذا دادن بهت کنیم دهنتو خیلی کوچولو باز میکنی که یعنی هنوز دهنم پره و یا اینکه دیگه سیر شدم. وقتی هم می گی آب بده اگه چیزی دهنت باشه اشاره می کنی و میدیش بیرون. وقتی چیز جدیدی از وسایل مامان و بابا میبینی مثل دانشمندا باهاش برخور...
5 تير 1392

بدون عنوان

پسر کوچولوی مامان، هر روز که می‌گذره می‌بینم که بزرگ و بزرگتر میشی. حرکات و رفتارت، حرفها و صحبتات و احساساتت. الان فعلهای بيشتری در صحبتتات به کار می‌بری و بيشتر از پيش سعی می‌کنی کارها و حرفهای اطرافيانت رو تقليد کنی. قربون اون ترسید گفتنت بشم عزیزم وقتی از چیزی می ترسی. دیشب شام خونه بابایی بودیم. روی بالکن نشسته بوديم تو هم که همه رو دور هم جمع می دیدی ذوق کرده بودی و از توی ساک سسها رو در می‌آوردی و دونه دونه تقسیم می‌کردی و با اسم به همه می‌دادی و بعد هم ذوق میکردی و می خندیدی. جالب اینجاست که یک کم دورتر از جایی که نشسته بوديم با اینکه برق روشن بود ولی چون اطرافش تاریک بود نمی‌رفتی و می&zwn...
25 خرداد 1392

تا چند سال دیگه کیارش جان راحت باش

پسر شجاع مامان، گلم هفته پیش واکسن یک سال و نیم شما رو زدیم. شلوارتو که درآوردیم همش می گفتی دلوار  دلوار. وقتی هم روی یک پات واکسنو زد خانم پرستار یک جیغ بلند همراه با گریه سر دادی که البته فورا آروم شدی ولی وقتی دیدی هنوز نشستی و خانم پرستار داره یک سرنگ دیگه آماده می کنه دوباره شروع به گریه کردی. بعد از تزریق هم که کاملا آروم بودی. بعدش نوبت قطره فلج اطفال رسید که دهنتو محکم قفل کردی و هر چی خانم پرستار سعی میکرد باز نمی کردی که خانم بهت گفت ای وروجک. خلاصه با زور و زحمت از گوشه دهنت یک قطره چکوندن که تو هم با کنجکاوی مزه مزه کردی و خوشبختانه خوردیش. در راه برگشت هم چون آقایی به خرج دادی و نق نق الکی نکردی یک بستنی جایزه گرفتی. در ...
18 خرداد 1392

بدون عنوان

چند تا عکس جدید هم برای هوادارات می ذارم تا از چهره و رفتار و کارای جدیدت خبردار بشن. در حال درآوردن جوراب:   در حال بازی:   در حال کتاب خوندن همراه با صدای بلند:   در حال خوردن دنت- کلاه حمام هم که سرته:   در حال بالا رفتن سریع از مبل:    در حال بازی با شيشه شير:   در حال بازی با ماشين حساب:   اينم عکس خوردنی از کيارش: ...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

پسر گل مامان، قشنگم، عمرم، هستی مامان دیگه رسما اسم مامانو صدا میزنی. یعنی دیگه به ندرت میگی مامان و منو با اسمم صدا میزنی. وروجک کی بهت گفته این کارو بکنی هان؟ آخه آدم نباید به مامانش بگه "مامان" ؟ پسر زبل من. دیدی همه منو با این اسم صدا می زنند گفتی تو هم کم نیاری شازده پسر، مامان دستتو خونده. تازگی هم غذای خودتو نمیخوری و می خوای که از غذای ما بخوری و از بشقاب ما سریع برمیداری و فوری میبری به دهنت. مامان عاشق این حرکت توئه پسرم. از بین اسباب بازیها هم عشقت توپ و ماشینه که بهش میگی مانی. چند تا ماشین خونه خودمون و چند تا هم خونه مامان زهره داری. تازه پارک که میریم باید یک توپ و یک ماشین هم برات ببریم + ش...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

 پسر خوشگل من، روح زندگی مامان، شیرینی عمر مامان هر روز حرکات و کلمات جدید، که خب طبیعیه ولی برای مامان و بابا و اطرافیانی که دوستت دارن مزه دیگه‌ای داره و شور و هیجان خاصی هم داره. خیلی وقت نمی‌کنم خاطراتو بنویسم برای همین خیلی چیزها تو ذهنم نمونده ولی مواردی که الان یادم هست ایناست. یکی دو هفته هست که سعی می‌کنی شلوار و جورابتو خودت بپوشی، در همون حین هم میگی د΄د΄ یعنی بریم بیرون.(البته باید بگم از قبل از  یک سالگی جوراباتو خودت می‌تونستی دربياری و کلاه بافتنی‌ات رو سرت می‌کردی). در بالکن و کمدت رو خودت می‌تونی باز کنی. خیلی هم شیطون شدی. کم مونده مامان زهره دیپورتت کنه از بس که خسته‌ا...
28 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عزیز دردونه مامان، یکی یکدونه مامان، مامانی چی بگم از شیرین زبونیت. وقتی بهم میگی بالا یعنی بغلم کن دیگه نمیتونم منتظرت بذارم. وقتی هم بغلت می کنم بوت می کنم و به بدنم فشارت می دم بزرگترین لذت دنیاست برام. چند روز بود که یک کم آبریزش بینی داشتی مثل خودم فقط همین. من هم بهت بستنی نمی دادم. با اینکه همش می گفتی بغل و منو می بردی نزدیک فریزر و دستگیره اونو می گرفتی و می گفتی مدنی یعنی بستنی. ولی امروز طاقت نیاوردم. عصر تو آشپزخونه بودم و تو هم تو اتاقت. از جلو دیدم کنار رفتی و آروم و بی صدا بودی. دو بار صدات کردم ولی جواب ندادی. اومدم دیدم کتابتو ورق می زنی. وقتی منو دیدی عکس بستنی رو نشونم دادی و گفتی مدنی. قربون عشقت به بستنی و آب و گردش ...
7 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

وای خوشگل پسرم. دیروز که رسیدم خونه دیدم مامان زهره موهاتو کوتاه کرده. قبلا گفته بود که برای عید این کارو می کنه. دستش درد نکنه. واقعا کار پر زحمتیه. اونم با تو پسر بلا که مدام در تکاپو و حرکتی. منم فوری وقتی اومدیم خونه بردمت حمام . خیلی زیبا شدی مامانی. اینم از موهای کوتاهت.   این عکسها هم  مال امروز صبحه. هوا خیلی عالی بود. با هم رفتیم پارک و تو حسابی کیف کردی. ...
24 اسفند 1391