کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هستی مامان و بابا

روزهای آخر دو سالگی

کیارش عسل مامان روزها و شبهام همه با تو سپری میشه. با هم وقتمون رو پر می‌کنیم ; با هم حموم میکنیم، به تنت روغن می‌مالم، میوه و غذا می‌خوریم، بازی می‌کنیم، تختت اتوبوسه، تو راننده و من و عروسکات مسافر. خونه کوچیکت هم یا مغازه میشه یا مطب دکتر و بیمارستان. قبل از خواب هم یک کم کتاب می‌خونیم. تازگی هم دوست داری به عنوان لالایی برات شعر جدید ابی رو بخونم  (از دست من میری). این هفته چهار روز پشت سر هم  تقریبا با هم تنها بودیم. دو روز اول بعدازظهرها با هم رفتیم پارک و بعد از اون مهستان (تو مهستان دوست داری یک دور سوار آسانسور شیشه‌ایش بشی و بعد برات آبمیوه یا بستنی بخرم و با هم روی صندلی بشینیم و بخور...
23 آبان 1393

بدون عنوان

کیارش، عسل مامان، روشنی لحظه‌های زندگیم مامان جون برات میگم از این مدت که تو رشد حسابی کردی (منظورم بیشتر روحیه و در کنارش جسمی هم البته) و من فرصت کم داشتم تا برات بنویسم. اول از همه شیرین زبونیت که دل منو برده وقتی میگی "ای بابا" یا "چی شد دیگه" یا وقتی حرفهای فیلسوفانه میزنی مثل "مامان به نظرت..." یا "فکر کنم ..." خیلی دلم میخواد این لحظه‌ها رو ضبط کنم ولی متاسفانه موفق نشدم چون میونه خوبی با دوربین نداری. ببین. فقط می خوای خودت دوربینو بگیری. اینم از هنر عکاسی شازده کیارش: همیشه با جانم گفتن جواب صدا کردنتو میدم. وقتی ازت ناراحت باشم یا کار بدی کرده باشی معمول...
17 شهريور 1393

کیارش و دریا

کیارش قشنگم ، گل مادر این روزها خیلی بامزه شدی و کلمات رو به روشی که دوست داری تلفظ می‌کنی. مثلا به مامان میگی می‌می و به یخچال ییخچیل. خلاصه که نمی دونم برای بامزه‌تر شدن و لوس کردنه و یا برای جلب توجه. هر چی که هست برامون لذت‌بخشه. خب از بچگی داری سیاست داشتن رو  هم یاد میگیری. یک بار با مامان زهره و خاله شیوا داشتین میرفتین خونه خاله شیوا که کنار خیابون یک ریو دیدی و گفتی این ریوئه و بلافاصله پشت سرش گفتی ریوی عمو کیوان بهتره. یک بار هم با بابایی تو خیابون می‌رفتی که یک گربه می‌بینی. بابایی میگه پیشی ملوسه و تو میگی پیشی ملوس نیست، کیارش ملوسه. (از خود راضی) دو هفته پیش سه روز با مامان زهره و ب...
23 تير 1393

حس و احوال کیارش در آستانه دو ونیم سالگی

پسر عزیزم که مثل برگ گلی، این روزها خیلی حس همکاری داری. هر چند از حدود یک سالگی که من گردگیری می‌کردم یا جارو می‌کشیدم تو هم سعی می‌کردی مثل همون کارها رو انجام بدی ولی فکر کنم اون زمان بیشتر حالت کپی کردن کارهای منو داشت ولی الان دوست داری تو کارها مشارکت کنی. تو همه چیز از بردن وسایل غذا موقع غذا خوردن تا آشپزی و روشن کردن لباسشویی. من هم تا جایی که کار خطرناکی نباشه بهت اجازه دخالت میدم. البته گاهی بعضی چیزا خراب میشه و کار منو زیاد می‌کنی. امروز توی یک کتاب می‌خوندم که آدمها مشارکت کردنو از بچگی یاد می‌گیرن. اگر تو بچگی این حس سرکوب بشه دیگه نابود میشه. (یک خاطره با مزه یادم اومد که نمیدونم شاید قبلا هم ...
5 خرداد 1393

کیارش در باغ لاله گچسر

کیارشم تو پسر گل مامانی پر از مهربونی، سرشار از علاقه، خندان و پر جنب وجوش. خیلی از مامان دفاع میکنی. گاهی وقتی بابا میخواد وسایل منو برداره یا چیزی بخوره که حتی مال من نیست فریاد میزنی که مال مامانه و نمی‌ذاری برداره. گاهی هم نسبت به بعضی نی‌نی‌ها که فکر کنم ازشون خوشت نمیاد (البته اونایی که بیرون می‌بینی و برات آشنا نیستند عکس‌العمل نشون میدی ولی شکر خدا فقط با صدا درآوردن وگفتن اینکه "نی‌نی نه"). در عین حال خیلی هم بخشنده‌ای. هفته پیش یک روز رفتیم پارک و بابا برات یک توپ بادی گرفت. یک پسر بچه بهت نزدیک شد که ازت بگیردش و من بهت گفتم به نی‌نی هم بده تا با هم بازی کنید، فوری گوش داد...
20 ارديبهشت 1393

یک روز خشک و بدون پوشک

کیارش مامانی، عزیز گلم خیلی جالبه که درست در سالگرد 2 سال و 4 ماهگیت یعنی 8 فروردین 93 تو از پوشک کردن خلاص شدی و این اولین روزی بود که هر وقت لازم بود تو صندلی مخصوص خودت نشستی. فقط دستشویی شماره 2 رو روز اول نمی‌کردی ولی از روز دوم به اون هم عادت کردی که باید تو صندلیت انجام بشه البته با قول جایزه. جالبه که دیگه خودت خواستی و به مامان نشون دادی که الان وقتشه که از پوشک جدا بشی. آفرین به تو پسر گلم. خوب باید بگم بعد از حدود یک ماه کشمکش و حال مامان و بابا رو گرفتن در نهایت موفق شدیم. آخه داستانی داره از پوشک گرفتن تو. قبل از دو سالگیت من یک بار سعی کردم که از پوشک خلاصت کنم ولی اصلا همکاری نمی‌کردی و از نشستن فرار می‎کردی....
17 فروردين 1393

سومین عید سه نفره

امسال عید رنگ و بوی دیگه‌ای داشت چون تو اونو تمام و کمال درکش می‌کردی. از قبل از عید که آهنگهای شاد نوروزی رو می‌شنیدی ذوق می‌کردی و می‌رقصیدی. می‌دونستی که داره بهار میاد و اسمهای بهار و عمو نوروز و حاجی فیروز رو تکرار می‌کردی. بنابراین من و بابا هم برات عیدی کادو خریدیم تا لذت و شوق باز کردنشونو حس کنی. یک سفر یک هفته‌ای هم پیش مامان جون و بابا محمود اینا رفتیم. سفر خوبی بود و خوش گذشت. توی راه هم خدا رو شکر خیلی خسته نشدی. خیلی دور هم جمع شدن رو دوست داری و از ذوق و شوقت ما بزرگترها لذت می‌بردیم. تقریبا هر روز برنامه پارک رفتنت بود تا تو جمع بزرگترها که حرفهای بزرگونه می‌زنن احساس خستگی نک...
16 فروردين 1393