کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

هستی مامان و بابا

حس و احوال کیارش در آستانه دو ونیم سالگی

پسر عزیزم که مثل برگ گلی، این روزها خیلی حس همکاری داری. هر چند از حدود یک سالگی که من گردگیری می‌کردم یا جارو می‌کشیدم تو هم سعی می‌کردی مثل همون کارها رو انجام بدی ولی فکر کنم اون زمان بیشتر حالت کپی کردن کارهای منو داشت ولی الان دوست داری تو کارها مشارکت کنی. تو همه چیز از بردن وسایل غذا موقع غذا خوردن تا آشپزی و روشن کردن لباسشویی. من هم تا جایی که کار خطرناکی نباشه بهت اجازه دخالت میدم. البته گاهی بعضی چیزا خراب میشه و کار منو زیاد می‌کنی. امروز توی یک کتاب می‌خوندم که آدمها مشارکت کردنو از بچگی یاد می‌گیرن. اگر تو بچگی این حس سرکوب بشه دیگه نابود میشه. (یک خاطره با مزه یادم اومد که نمیدونم شاید قبلا هم ...
5 خرداد 1393

کیارش در باغ لاله گچسر

کیارشم تو پسر گل مامانی پر از مهربونی، سرشار از علاقه، خندان و پر جنب وجوش. خیلی از مامان دفاع میکنی. گاهی وقتی بابا میخواد وسایل منو برداره یا چیزی بخوره که حتی مال من نیست فریاد میزنی که مال مامانه و نمی‌ذاری برداره. گاهی هم نسبت به بعضی نی‌نی‌ها که فکر کنم ازشون خوشت نمیاد (البته اونایی که بیرون می‌بینی و برات آشنا نیستند عکس‌العمل نشون میدی ولی شکر خدا فقط با صدا درآوردن وگفتن اینکه "نی‌نی نه"). در عین حال خیلی هم بخشنده‌ای. هفته پیش یک روز رفتیم پارک و بابا برات یک توپ بادی گرفت. یک پسر بچه بهت نزدیک شد که ازت بگیردش و من بهت گفتم به نی‌نی هم بده تا با هم بازی کنید، فوری گوش داد...
20 ارديبهشت 1393

یک روز خشک و بدون پوشک

کیارش مامانی، عزیز گلم خیلی جالبه که درست در سالگرد 2 سال و 4 ماهگیت یعنی 8 فروردین 93 تو از پوشک کردن خلاص شدی و این اولین روزی بود که هر وقت لازم بود تو صندلی مخصوص خودت نشستی. فقط دستشویی شماره 2 رو روز اول نمی‌کردی ولی از روز دوم به اون هم عادت کردی که باید تو صندلیت انجام بشه البته با قول جایزه. جالبه که دیگه خودت خواستی و به مامان نشون دادی که الان وقتشه که از پوشک جدا بشی. آفرین به تو پسر گلم. خوب باید بگم بعد از حدود یک ماه کشمکش و حال مامان و بابا رو گرفتن در نهایت موفق شدیم. آخه داستانی داره از پوشک گرفتن تو. قبل از دو سالگیت من یک بار سعی کردم که از پوشک خلاصت کنم ولی اصلا همکاری نمی‌کردی و از نشستن فرار می‎کردی....
17 فروردين 1393

سومین عید سه نفره

امسال عید رنگ و بوی دیگه‌ای داشت چون تو اونو تمام و کمال درکش می‌کردی. از قبل از عید که آهنگهای شاد نوروزی رو می‌شنیدی ذوق می‌کردی و می‌رقصیدی. می‌دونستی که داره بهار میاد و اسمهای بهار و عمو نوروز و حاجی فیروز رو تکرار می‌کردی. بنابراین من و بابا هم برات عیدی کادو خریدیم تا لذت و شوق باز کردنشونو حس کنی. یک سفر یک هفته‌ای هم پیش مامان جون و بابا محمود اینا رفتیم. سفر خوبی بود و خوش گذشت. توی راه هم خدا رو شکر خیلی خسته نشدی. خیلی دور هم جمع شدن رو دوست داری و از ذوق و شوقت ما بزرگترها لذت می‌بردیم. تقریبا هر روز برنامه پارک رفتنت بود تا تو جمع بزرگترها که حرفهای بزرگونه می‌زنن احساس خستگی نک...
16 فروردين 1393

کیارش و ماشینها

پسرم می‌خوام برات بنویسم تا بدونی که تو این مرحله سنی به ماشینها خیلی علاقه داری یا بهتره بگم هنوز هم علاقه داری چون از اوایلی که شروع به حرف زدن کردی چشمت دنبال اتوبوس و کامیون بود تا بگی توبی تو (اتوبوس) و نامیون (کامیون). الان اسم چند مدل خودرو که می دونی و من یادم میاد ایناست: -          پراید  -          رانا -          به GLX و RD هر دو میگی آردی -          آمبولانس -          لودر و غلطک ...
29 بهمن 1392

بدون عنوان

کیارش مامان، گل پسری بزرگ بزرگ بزرگتر شدی. هر چند ماه یک بار انگار یک فصل تازه تو زندگی تو و همچنین خانواده سه نفرمون باز میشه طوری که شاهد یک تغییر اساسی و رشد چشمگیر توی ذهن و جسمت میشم. الان درست و به دقت به حرفام گوش میدی و تقریبا مثل بچه‌های بزرگتر که به حرفای اطرافیان عمل می کنن رفتار می‌کنی البته در حالیکه نرمال باشی. مثلا گرسنه نباشی یا حوصلت خیلی سر نرفته باشه. کلا دیگه به مرحله ای رسیدی که از همه کارات لذت می‌برم. البته هنوزم جایی بریم که دوست نداری ما رو می‌کشی که بیرون، بیرون و نمی‌ذاری با آرامش خرید کنم. از سر و کول مامان بالا می‌ری. بیرون هم اگه یک لحظه مامانو نبینی مرتب منو صدا می‌زنی و اسم...
26 بهمن 1392

دوران شیرین بچه داری

کیارش گلم، اونقدر شیرین و خوردنی شدی که الان هوس کردم فقط از روی لذت برات بنویسم. وقتی صحبت می‌کنی و بلبلی یا اصطلاحات رو قشنگ میگی از ته دل ذوق می‌کنم و لذت می‎برم. یک مدته که دوباره به مامان بیشتر وابسته شدی و تو خونه که پیش مامان زهره هستی مرتب یاد من میکنی. ديروز به مامان زهره گفتی که عکس منو برات نقاشی کنه و وقتی اون ورقو گم کردی گریه میکردی و دنبالش می‌گشتی. تو صدا کردن اسما هم که خلاقیت داشتی و تازگی میگی احسانی یا بابا احسانی و مامان زیلایی. جملات و فعلها رو درست و به جا به کار می‌بری در خصوص زمان فعلها و جمع و مفرد بودنشون که فکر نمی‌کردم بچه کوچولو به این سن هم چنین توانایی داشته باشه. دنبال بازی و دو...
13 بهمن 1392

بدون عنوان

کیارشم، تازگیها برای بعضی آهنگا اسم گذاشتی و تا صدای موسیقی اش میاد اسمشونو میگی. اینم چند تا عکس که به زحمت گرفتم.   ...
15 دی 1392

کیانوش

امسال به مناسبت تولدت فرصتی شد تا از خاله کیانوش برات بنویسم. خاله کیانوش دوست و همکار مامانه. البته الان به اسم خوب می‌شناسیش. از قبل از اینکه به دنیا بیای خیلی برات و برام زحمت کشیده. دوستای دیگه هم بودند که کمک حالم بودن مثل خاله زهرا و خاله نوشین ولی بیشتر زحمتمون برای خاله کیانوش بوده. خاله کیانوش مجرده و در نتیجه بچه نداره اما... بچه‌ها رو خیلی دوست داره و تو هم که دیگه جایگاه ویژه‌ای داری.   ما هم دوست داریم و امیدواریم  زودتر ازدواج خوب خاله کیانوش و بعدش یک بچه مامانی که خدا بهش هدیه داده رو ببینیم.  مامان کیانوش هنرمند هستن و تا حالا برات سه دست ژاکت و شلوار و کلاه و یک دستکش ناز برات بافتن. دستشون د...
3 دی 1392

شب یلدا

  عسلکم، شیرین بامزه من   دیشب نمی‌دونی چی کار می‌کردی. شب یلدا بود و ما هم خونه بابایی با خاله شیوا اینا. وقتی دورت شلوغ میشه ذوق می‌کنی. با شادی دور خودت می‌چرخی و آواز می‌خونی و صدا درمیاری. عمو کیوان برات یک آقای کیمدی خریده بود و من هم چند تا بادکنک. آخه عاشق بادکنکی. هی میگی باد کن و خالی که میشه کیف میکنی. می‌ترکونیش و بعد میگی بریم بادکنک بخریم. دیشب که از بس بازی کردی هلاک و خسته شدی طوری که وقتی رفتیم خونمون رو تخت سریع خوابت برد.   عشق مامان اینقدر با محبتی که باورم نمیشه. مناسبتها رو خوب تشخیص میدی. دیشب موقع رفتن به خونه وقتی دیدی که قطعا رفتنی شدیم دویدی و یکی یکی...
1 دی 1392